چوب های افقی و عمودی که پیش از ساختن دیوار بر پا می کنند و بعد میان آن ها را با آجر تیغه می کشند، چوب بست، چوب بندی، چوب بستی که کارگران ساختمانی در بیرون یا درون ساختمان برپا می کنند که روی آن بایستند و کار بکنند
چوب های افقی و عمودی که پیش از ساختن دیوار بر پا می کنند و بعد میان آن ها را با آجر تیغه می کشند، چوب بست، چوب بندی، چوب بستی که کارگران ساختمانی در بیرون یا درون ساختمان برپا می کنند که روی آن بایستند و کار بکنند
آبی که با آن دست وروی خود را بشویند، برای مثال هم خلال از طوبی و هم آبدست از سلسبیل / بلکه دست آب همه تسکین رضوان آمده (خاقانی - ۳۶۹)، وضو، شستشو پس از قضای حاجت، طهارت، مستراح، چابک و ماهر و استاد در کار
آبی که با آن دست وروی خود را بشویند، برای مِثال هم خلال از طوبی و هم آبدست از سلسبیل / بلکه دست آب همه تسکین رضوان آمده (خاقانی - ۳۶۹)، وضو، شستشو پس از قضای حاجت، طهارت، مستراح، چابک و ماهر و استاد در کار
کسی که کاری را با تندی و چالاکی انجام بدهد، چابک دست، تند دست، تندکار، کسی که در کارهایی که با دست انجام می دهند چست وچابک باشد، کسی که بی سبب به روی دیگری دست دراز کند و او را کتک بزند، کسی که دست مبارک و خوش یمن دارد
کسی که کاری را با تندی و چالاکی انجام بدهد، چابک دست، تند دست، تندکار، کسی که در کارهایی که با دست انجام می دهند چست وچابک باشد، کسی که بی سبب به روی دیگری دست دراز کند و او را کتک بزند، کسی که دست مبارک و خوش یمن دارد
همان تنگدست. (شرفنامۀ منیری). کنایه از مفلس و نادار. (آنندراج). فقیر و بی پول. (ناظم الاطباء).. مفلاک. فقیر. تهی کیسه. درویش. بی چیز. آنکه از نقود هیچ ندارد. بی بضاعت. مظفوف. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : بیفزاید از خواسته هوش و رای تهیدست رادل نباشد بجای. ابوشکور. سوی گنج ایران دراز است راه تهیدست و بیکار ماند سپاه. فردوسی. شود بی درم شاه بیدادگر تهیدست را نیست هوش و هنر. فردوسی. همی گفت هر کو توانگر بود تهیدست با او برابر بود. فردوسی. گفت خواجه مردی است تهیدست چرا اینها باز نگرفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 154). مرد کو را نه گهر باشد نه نیز هنر حیلت اوست خموشی چو تهیدست غنیم. ابوحنیفه (از تاریخ بیهقی ایضاً ص 390). زینجای چو چیپال تهیدست برون رفت محمود که چندان بستد مال ز چیپال. ناصرخسرو. از غایت سخاوت، زردار او تهیدست وز مایۀ قناعت، درویش او توانگر. شرف الدین شفروه. نوروز چون من است تهیدست و همچو من جان تهی کند به در بانوان نثار. خاقانی. عقل در آن دایره سرمست ماند عاقبت از صبر تهیدست ماند. نظامی. که آمد تهیدستی از راه دور نه در کیسه رونق نه در کاسه نور. نظامی. هر کسی عذری از دروغ انگیخت کاین تهی دست گشت و آن بگریخت. نظامی. من اول که اینجا رسیدم فراز تهیدست بودم ز هر برگ و ساز. نظامی. میم در ده، تهیدستم چه داری که از خون جگر پالود جامم. عطار. چه خوش گفت آن تهیدست سلحشور که مشتی زر به از پنجاه من زور. سعدی (گلستان). که بازار چندانکه آکنده تر تهیدست را دل پراکنده تر. سعدی (بوستان). به سروگفت کسی میوه ای نمی آری جواب داد که آزادگان تهیدستند. سعدی. شکرها می کنم در این ایام که تهی دست گشته ام چو چنار. ابن یمین. یک مدح گوی نیست تهیدست از آنکه تو بر دست مال میدهی و مدح میخری. مکی طولانی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ، خالی دست. (شرفنامۀ منیری). دست خالی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). با دست خالی. (یادداشت ایضاً). بی سلاح: شیریست بدانگاه که شمشیر بگیرد نی نی که تهیدست خود او شیر بگیرد. منوچهری (از یادداشت ایضاً). دریغ آمدم زآن همه بوستان تهیدست رفتن بر دوستان. (بوستان). رجوع به تهی و دیگر ترکیبهای آن شود، بخیل و ممسک. (ناظم الاطباء)
همان تنگدست. (شرفنامۀ منیری). کنایه از مفلس و نادار. (آنندراج). فقیر و بی پول. (ناظم الاطباء).. مفلاک. فقیر. تهی کیسه. درویش. بی چیز. آنکه از نقود هیچ ندارد. بی بضاعت. مظفوف. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : بیفزاید از خواسته هوش و رای تهیدست رادل نباشد بجای. ابوشکور. سوی گنج ایران دراز است راه تهیدست و بیکار ماند سپاه. فردوسی. شود بی درم شاه بیدادگر تهیدست را نیست هوش و هنر. فردوسی. همی گفت هر کو توانگر بود تهیدست با او برابر بود. فردوسی. گفت خواجه مردی است تهیدست چرا اینها باز نگرفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 154). مرد کو را نه گهر باشد نه نیز هنر حیلت اوست خموشی چو تهیدست غنیم. ابوحنیفه (از تاریخ بیهقی ایضاً ص 390). زینجای چو چیپال تهیدست برون رفت محمود که چندان بستد مال ز چیپال. ناصرخسرو. از غایت سخاوت، زردار او تهیدست وز مایۀ قناعت، درویش او توانگر. شرف الدین شفروه. نوروز چون من است تهیدست و همچو من جان تهی کند به در بانوان نثار. خاقانی. عقل در آن دایره سرمست ماند عاقبت از صبر تهیدست ماند. نظامی. که آمد تهیدستی از راه دور نه در کیسه رونق نه در کاسه نور. نظامی. هر کسی عذری از دروغ انگیخت کاین تهی دست گشت و آن بگریخت. نظامی. من اول که اینجا رسیدم فراز تهیدست بودم ز هر برگ و ساز. نظامی. میم در ده، تهیدستم چه داری که از خون جگر پالود جامم. عطار. چه خوش گفت آن تهیدست سلحشور که مشتی زر به از پنجاه من زور. سعدی (گلستان). که بازار چندانکه آکنده تر تهیدست را دل پراکنده تر. سعدی (بوستان). به سروگفت کسی میوه ای نمی آری جواب داد که آزادگان تهیدستند. سعدی. شکرها می کنم در این ایام که تهی دست گشته ام چو چنار. ابن یمین. یک مدح گوی نیست تهیدست از آنکه تو بر دست مال میدهی و مدح میخری. مکی طولانی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ، خالی دست. (شرفنامۀ منیری). دست خالی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). با دست خالی. (یادداشت ایضاً). بی سلاح: شیریست بدانگاه که شمشیر بگیرد نی نی که تهیدست خود او شیر بگیرد. منوچهری (از یادداشت ایضاً). دریغ آمدم زآن همه بوستان تهیدست رفتن بر دوستان. (بوستان). رجوع به تهی و دیگر ترکیبهای آن شود، بخیل و ممسک. (ناظم الاطباء)
جزیره ای در سه فرسنگ ونیمی تنگۀ داردانل که امروز آن را ’بزچه اطه سی’ می نامند... یونانیان در جنگ ترویا برای اغفال خصم خود را در این جزیره مخفی کردند. (از اعلام تمدن قدیم فوستل دو کولانژ)
جزیره ای در سه فرسنگ ونیمی تنگۀ داردانل که امروز آن را ’بزچه اطه سی’ می نامند... یونانیان در جنگ ترویا برای اغفال خصم خود را در این جزیره مخفی کردند. (از اعلام تمدن قدیم فوستل دو کولانژ)
آبدست. آبی که بیشتر با دو ظرف موسوم به آفتابه لگن پیش از طعام و بعد از طعام برای شستن دست و دهان بکار است: حورعین را ببهشت آرزو آید همه شب کآدمی وار به بزم تو رسد در شبگیر آب دستت همه بر روی کشیدی چو گلاب خاک پایت همه در زلف دمیدی چو عبیر. معزی. هم خلال ازطوبی و هم آبدست از سلسبیل بلکه دستاب همه تسنیم رضوان آمده. خاقانی. ، وضو. تکرع. غسل. توضؤ: الحدث، هرچه آبدست بدان تباه شود. (دستوراللغۀادیب نطنزی). این معنی رفتن گناهان است به آبدست، اگر از اینها چیزی مانده است بدان که هنوز گناه در تست و وضوی تو تمام نیست. (کتاب المعارف). جمال یارشد قبله ی نمازم ز اشک رشک او شد آبدستم. مولوی. نماز عید خواهم کرد هان ساقی بیار آبی برای آبدست ما به ابریق قدح شویان. کمال خجند. ، استنجا کردن به آب. (برهان) ، لطف و مهارت در صنعت: که بست آن نقش عارض، آفرین باد که آب دست از وی آشکار است. کمال خجندی
آبدست. آبی که بیشتر با دو ظرف موسوم به آفتابه لگن پیش از طعام و بعد از طعام برای شستن دست و دهان بکار است: حورعین را ببهشت آرزو آید همه شب کآدمی وار به بزم تو رسد در شبگیر آب دستت همه بر روی کشیدی چو گلاب خاک پایت همه در زلف دمیدی چو عبیر. معزی. هم خلال ازطوبی و هم آبدست از سلسبیل بلکه دستاب همه تسنیم رضوان آمده. خاقانی. ، وضو. تکرع. غسل. توضؤ: الحدَث، هرچه آبدست بدان تباه شود. (دستوراللغۀادیب نطنزی). این معنی رفتن گناهان است به آبدست، اگر از اینها چیزی مانده است بدان که هنوز گناه در تست و وضوی تو تمام نیست. (کتاب المعارف). جمال یارشد قبله ی ْ نمازم ز اشک رشک او شد آبدستم. مولوی. نماز عید خواهم کرد هان ساقی بیار آبی برای آبدست ما به ابریق قدح شویان. کمال خجند. ، استنجا کردن به آب. (برهان) ، لطف و مهارت در صنعت: که بست آن نقش عارض، آفرین باد که آب دست از وی آشکار است. کمال خجندی
مردم بخیل، رذل، شوم. نامبارک. (برهان) (آنندراج) : جره بازی بدم رفتم به نخجیر سیه دستی زده بر بال مو تیر بوره غافل مچر در چشمه ساران هر آن غافل چره غافل خوره تیر. باباطاهر. رجوع به سیاه دست شود
مردم بخیل، رذل، شوم. نامبارک. (برهان) (آنندراج) : جره بازی بدم رفتم به نخجیر سیه دستی زده بر بال مو تیر بوره غافل مچر در چشمه ساران هر آن غافل چره غافل خوره تیر. باباطاهر. رجوع به سیاه دست شود
آن که با دست چپ بهتر و بیشتر کار کند. کسی که با دست چپ کار میکند. (ناظم الاطباء). چپه. (ناظم الاطباء). احدل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). الفک. اعفت. اعسر. الفت. (منتهی الارب). چپ دست. چپل. رجوع به چپ و چپ دست و چپه شود
آن که با دست چپ بهتر و بیشتر کار کند. کسی که با دست چپ کار میکند. (ناظم الاطباء). چپه. (ناظم الاطباء). احدل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اَلفَک. اعفت. اعسر. الفت. (منتهی الارب). چپ دست. چپل. رجوع به چپ و چپ دست و چپه شود
تند کار، چابک دست کسی که در کارهایی که با دست میکند مهارت دارد چابکدستی، آنکه در امور سرعت و جلدی بکار برد تند کار، ماهر، تر دست، آنکه بی جهت بر روی دیگری دست دراز کند و او را بزند، آنکه هر کاری کند نا میمون و نا مبارک باشد کسی که دستش سبک باشد
تند کار، چابک دست کسی که در کارهایی که با دست میکند مهارت دارد چابکدستی، آنکه در امور سرعت و جلدی بکار برد تند کار، ماهر، تر دست، آنکه بی جهت بر روی دیگری دست دراز کند و او را بزند، آنکه هر کاری کند نا میمون و نا مبارک باشد کسی که دستش سبک باشد